اناهیتا
دیشب مهشید خونمون خوابید البته شب کنار من بود ولی صبح طبق معمول سر جاش نبود و رفته بود تو حال ا بیدار شد و سر صدا و بازی و... دلم واسه سجاد جونم تنگیده 4روزه ندیدمش امروز شناسنامه نی نی مون رو میگیرن اسمش شد :اناهیتا ولی من انا صداش میکنم راستش من اسم هلیا رو خیلی دوس داشتم ولی بقیه میگفتن نه البته هرکی یه چیزی میگفت:باران,هما,کیانا,طلا... خلاصه بعد از 5روز بالاخره تصمیم گرفتن اسمشو بذارن اناهیتا ...
نویسنده :
❦خاله جون❦
13:12
دوباره سلام
بعد از چند روز برگشتم اخه این چند روز همش مهمونی و بیرون و خوش گذرونی... همراه فاطی و الی یاسی...کلی خوش میگذره ٤شنبه شب خالم و اینا بیمارستان بودن واسه همین فاطی اومد خونه ما و شب موند یه خورده اهنگ گوش دادیم و بعدش دیگه خوابمون برد... ساعت ١ظهر بود که رضا(داداشم)رفت و مهشید رو اورد اینجاوعصر هم حاضر شدیم و رفتیم خونه داداش مسعودم تا نی نی کوچولوی عمه رو ببینم خیلی خوشکله خیلی همه خوشحالییییییییییییییییییییییم ...
نویسنده :
❦خاله جون❦
12:45
مهشید جوووووونم
روز خوب...
من خیلی خوشحالم اخه دارم عمه میشم این باعث خوشحالی همه فامیله و من خدا رو شکر میکنم, امیدوارم صحیح و سالم به دنیا بیاد فک کنم خوشکل باشه, الهی... مهشید و سجاد هم خیلی خوشحالن اخه واسشون تازگی داره,امروز من اصلن ندیدمشون دلم براشون تنگ شده راستی قد سجاد جونم از ماه پیش تقریبا 5 س بیشتر شده ,سجاد دیروز کلی ذوق کرده بود ...
نویسنده :
❦خاله جون❦
1:17
فرشته کوچولو...
شهر بازی
حوصلم سر رفته نمیدونم چرا دلم تنوع میخواد من این روزا میرم اتلیه خالم تا هم سرگرم باشم هم عکس گرفتن رو یاد بگیرم دیشب که اونجا بودم یهو چندتا از دوستام اومدن اونجا که عکس بگیرن از دیدنشون پرتا خوشحال شدم من هیچی دیگه منم تندی حاضر شدم و باهم چندتا عکس انداختیم بعدش خواهرم اومد اونجا همراه جوجوهاش گفتش که بریم شهربازی و منم قبولیدم اینقدر خوش گذشت من شده بودم مثل بچه ها همراه مهشید وسجاد اینور به اونور میرفتیم کلی بازی کردیم به من یکی که خیلی خوش گذشت حتما به جوجوها هم خوش گذشته دیگه شب که بر گشتیم مهشید پیش من موند و الان پیش من نشسته این قدر سوال پرسیده ازم: خاله ...
نویسنده :
❦خاله جون❦
17:45
بدون عنوان
وای دیشب چه قدر اعصابم خورد شد اخه این همه مطلب واسه پست گذاشتم یهو همش ناپدید شد چاره ای نیست باید از اولش بگم دیشب مهشید و سجاد هردو شون عروسی بودن و نیومدن اینجا البته منم خونه نبودم با دختر خالم رفته بودم بگردم دیگه اخر شب بود که برگشتیم خواهرم تلفن زد اگه خونه اید ما داریم میاییم اونجا مثل اینکه عروسی تموم شده بود ماهم که خونه بودیم گفتیم تشریف بیارید من اغلب اوقات اخر شب که همه چیز تموم شده میام اینترنت و مطلب میذارم ...
نویسنده :
❦خاله جون❦
13:15
واسه مهشیدم...
سیلام عسلی خاله... میدونی چه قدر کار هات اعصاب خورد کن شده؟؟؟ همش داری خرابکاری میکنی نمیدونم چی بهت بگم بیچاره سجاد جونم همش با تعجب بهت نگاه میکنه اخه اون که پسره از این کارا بلد نیست میدونی یه جورایی شدی مثل پسرا نمیذاری مو هاتو ببندم لباسای سجاد رو میپوشی تازه دیروز کلی گریه کردی تا بری سر وقت کمد سجاد و کفشای اونو برداری وقتی مامانت تسلیم شد تو هم اونا رو پوشیدی خیلی خوشحال شدی دیگه اصلن دامن نمیپوشی میگی اینا زشته مهشید خانومی دختدا باید این طوری باشن فقط تاپ و شلوارک دوس داری دقیقا از سجاد تقلید میکنی بازم خوبه سجاد پسر خوبیه و حسود نیست حالا این رفتارت رو تا کی ادامه میدی...
نویسنده :
❦خاله جون❦
13:13
عکس......
چند تا عکس از جیگرای خاله چه قدر ناناز شدن دوتاشون خیلی دوسشون دارم ...
نویسنده :
❦خاله جون❦
13:50